maarja



روبه روی پنجره ایستاده بودیم .‌او یک آهنگ را زمزمه می کرد و من زل زده بودم به کبوتر روی درخت
گفت : هی ! نمیای بریم پیش بچه ها ! دارن پانتومیم اجرا میکنن 
آرام گفتم : نه
اَه غلیظی را به زبان آورد و گفت : خیلی رو مخی ! هیچیت به آدم نرفته !

و بعد از اتاق بیرون رفت 
و من ماندم و کبوتری که روی درخت نشسته بود . 

از مجموعه: خاطرات کبوتری که روزی آدم بود !!

یک روز هایی باید با صندلی اتوبوس حرف زد ، درد دل هایش را شنید ، به لطیفه هایش خندید و به درگوشی های به شدت درگوشی اش توجه کرد !
بله ! همیشه که نباید با آدم ها حرف زد ! 

+ یه لحظه چشماتون رو ببندین ، خودتون رو در حالی ببینین که به رویا و هدفتون رسیدین . و اینجا اون تصویر رو بیان کنین :)

همیشه دوست داشتنِ بی شیله پیله ماندگار تراست .
و همیشه بودن کنار ادم های معمولی دلنشنین تر 
آخر میدانید ، آدم های معمولی  سوژه ی عکاسی نیستند ! آنها  بلد نیستند ژست بگیرند و نقش بازی نمی کنند
آنها از کودکی ، معمولی بودند و معمولی ماندند . 

+ خوشمزه ترین غذایی که بلدین بپزین چیه ؟

سال جدید حس همان لحظه‌ای را دارد که بعد از یک اشتباه بزرگ ، میروی پیش مادرت و او بعد از کمی اخم و رو ی برگرداندن ، بالاخره تو را در آغوش میکشد 



سال نود و هشت مزه ی چای داغی را می دهد که صبح جمعه ، با چشم های پف کرده از خواب می نوشی .



امسال ، بوی لیمو شیرین خوش مزه ای را می دهد که بابا از میوه فروشی سر کوچه خریده



راستش را بخواهید ، امسال​ حس زمانی را دارد که بعد از یک مسافرت طولانی در تابستان ، به خانه برسی و بعد از خوردن یک آب میوه ی خنک ، زیر پنجره ی باز اتاق ، بخوابی .




بله ، سال نود و هشت ،  طعم سیب زمینی سرخ شده ای را می دهد که دور از چشم مادر درحال خوردنش هستی



و عجب سال خوش مزه و خوش بو و خوش حسی است این سال

و چقدر زیباتر می شود امسال ، وقتی یک آشنای عزیز هم در اولین روز آن ، متولد شده باشد  


+ سال خوشگلتون مبارک . امیدوارم به بهترین ها برسین 




گاهی ، بعضی ها ، یک جوری یک نفر را مسخره میکنند که انگار خودشان بی عیب ترین موجود جهان اند
و گاهی بعضی ها یک جوری با ملایمت با ما برخورد میکنند که انگار سالهاست آنها را می شناسیم و دوستشان داریم .
و همیشه ، همه ، زندگی را تشکیل می دهند ! 
و دم آن بعضی های دوم ، حسابی گرم !

همین چند وقت پیش بود . داشت ظرف ها را یکی یکی بدون دستکش زیر آب سرد ، می شست 
هی خواستم بلند شوم و به او بگویم : دستکش دستت نمیکنی ، نکن  ولی ظرفها را بیخیال شو !!
اما گفتم نه ! مرغ اویک پا دارد !
پس سر جایم نشستم و تلویزیون را روشن کردم .




صدای آب دیگر شنیده نشد . حواسم در جا رفت به سمتش .
آرام از آشپزخانه خارج شد . دستش را با دامنش پاک کرد و ‌آرام رفت سمت بخاری گوشه  ی خانه.


 دست هایش را روی بخاری گرفت . بعد زیر لب زمزمه کرد : الحمد لله رب العالمین

دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم .
برگشتم سمتش و گفتم : حاج خانم ! دست هایتان از سرما بی حس و قرمز شده اند ! خدارا هم شکر میکنید ؟!؟!



یک لبخند نرم زد و‌گفت : اول اینکه این قرمزی و بی حس شدن دستم ، نتیجه ی خواسته ی خودم است ! چرا همه چیز را گردن خدا می اندازی !
و دوم اینکه خدا را شاکرم که هنوز دست هایم حس دارند و می‌توانند گرما و سرما را تشخیص دهند


 .
حمد من برای این بخاری بود که می‌تواند دستم را گرم کند
حمد من برای این نفسی بود که می آید و می رود .
حمد من برای تمام چیزهایی بود که خدا به من داده تا با آنها ، بندگی اش را کنم 




سکوت کردم 
راست می‌گفت .‌‌حاج خانم همیشه راست می‌گفت ‌.

خب ، بگذارید از اول اولش برایتان بگویم
من ، دوستش داشتم ، خیلی خیلی!!
از زمانی که وارد محل ما شدند ، من کلا پشت پنجره ماندم تا وقتی در قرمز رنگشان را باز میکند و با آن چادر گل گلی یک نگاه به راست ، و یک نگاه به چپ میکند ، من ببینمش .


او از آن دست دختر های جدی محکمی بود که محال بود با پسری ، خوب برخورد کند .
و من از آن دست پسر هایی بودم که هیچ دختری قبولش نداشت !!!




البته​ باید اضافه کنم که از نظر اخلاقی کاملا خوب بودم اما از نظر قیافه و پول و اینها ، قدری لنگ میزدم !!




به همین خاطر  از وقتی دلم دم در خانه شان بست نشست و ول کن دخترک نشد ، دنبال راهی گشتم تا به چشمش بیایم





اول رفتم سراغ موهایم ! خب موی من تا آن زمان نه خبری از ژل و . داشت ، نه مدل موی خاص !



من فقط بلد بودم موهایم را بدهم بالا ! همین !
اما تصمیم گرفتم بروم آرایشگاه و یک مدل مامانی بیندازم روی سرم ! 
آقای آرایشگر ، برایم از آن مدل های جذاب امروزی زد و گفت : برو پسرم ! حله !!

و من آمدم خانه .
اما دیدم مدل مو که کافی نیست !!
باید بروم سراغ لباس
این لباس های عهد بوقی به درد دختر مردم نمیخورد !!
 باید بروم از آنهایی که پولدار ها میخرند ، بخرم !!




خلاصه ، یک کت و شلوار خوشگیل موشگیل خریدم و آمدم !!
دیدم هنوز جای یک ساعت طلایی و کفش براق و لحن مغرورانه و هیکل درشت و صدای بم کم است !!
هنوز باید واژه ی عشقم را تمرین کنم و کافه های تهران را از بر باشم و ماشینم آخرینِ آخرین مدل باشد !!
دیدم باید دوتا شعر حافظ حفظ کنم و عینک دودی بزنم !!




پس همه ی این کارها را کردم !
 البته چون وقت تنگ بود ، جای هیکل در آوردن ، نفسم را حبس کردم ، جای خرید ماشین ، آن را قرض گرفتم و ازیکی از آشناها طریقه ی گیتار زدن را یاد گرفتم


و بعد ، درست مثل یک جنتلمن واقعی ، وقتی داشت از خانه خارج میشد ، سر راهش ایستادم‌ . 



یک نگاهی به قد و هیکل و لبخندم انداخت و با یک اخم گنده !!! از کنارم رد شد و بلند داد زد : آقای محترم مرد باس مرد باشه ، هیچ کس تاحالا با هیکل خوشگل و پول و مدل حرف زدن خوشبخت نشده که من دومیش باشم !!!



و من ، در حالی که از ذهن خوانی دخترک دهانم باز مانده بود و مثل توپ ، پنچر شده بودم ، برگشتم خانه !!



دو سه روزی در خودم فرو رفتم و در آخر با موهایی که با دست به سمت بالا رفته بودند ، و قد و هیکلی معمولی ، با یک موتور قراضه و یک جعبه شیرینی ساده ، به همراه خانواده رفتیم دم در خانه شان و با صدای معمولی خودم گفتم : ماییم !!!
و بعد از گرفتن بله فهمیدم :  ای بابا ! جنتلمن توی دنیا ریخته ! این  مرد واقعی است که کم پیدا میشود .


حالا، ما دوتا ، زیر یک سقف زندگی میکنیم و از بودن هم خوشحالیم
.‌راستش را بخواهید نه آدرس کافه بلدیم  نه شب ها میرویم رستوران و نه ماشینمان سقفش باز می شود !!
ما ، دو تا قلب مهربان داریم
ما بلدیم کتلت درست کنیم و برویم وسط یک فضای سبز  با خنده های از ته دل بخوریمش
ما بلدیم جوری زندگی کنیم و‌عاشق باشیم که مجبور نباشیم صاف بنشینیم تا هیکلمان بهم نخورد !!!

ما ، واقعا هم را دوست داریم :)



راستش را بخواهید ، میخواهم از چیزی حرف بزنم که خیلی وقت است ناراحتم میکند .

میخواهم از این آدمهایی بگویم که در فضای مجازی ، در این پیام‌رسان ها ، کاری میکنند که کسی نفهمد آنها آنلاین و حاضرند !!




دنبال یک راهی هستند تا_ زبانم لال _کسی که پیامی را برایشان ارسال می کند، نفهمد آنها پیام را خواندند !!!



همیشه در حال پیدا کردن روشی هستند تا بفهمند چه کسی تصویر پروفایل شان را دیده !!!

خب برادر من ، خواهر من !! پروفایل می‌گذارید که ببینند دیگر !! 

آیا غیر این است ؟!



همین کار ها را میکنیم که فکر میکنیم همه دارند به ما کلک می زنند دیگر . ماها یاد گرفته ایم مخفی باشیم  گول بزنیم ، مرموز به نظر بیاییم  




اگر با کسی رودربایسی داریم ، پیامش را نخوانیم ، اگر دوست نداریم عکس هایمان را ببینند ، عکس نگذاریم . اگر حوصله ی کسی را نداریم ، جوابش را ندهیم !

بیایید باور کنیم مرموز بودن و مخفی بودن اصلا قشنگ نیست




و یاد بگیریم جابه جا کردن حرف های دروغ ، گذاشتن عکس های به شدت غم انگیز ، هیچ وقت به ارزش و اعتبار ما اضافه نمیکند . 

هیچ کس دوست ندارد سرکار گذاشته شود و غمگین شود و دروغ بخواند !



خب ‌‌! دیگر حرفم را زدم ! دوست دارم نظر شمارا هم بشنوم :)



در جمع که می نشستم ، دل و فکرم پی همان رمانی می چرخید که مشغول نوشتنش بودم و حال شخصیت اصی اش خوب نبود .

اما خاله ها تند تند برای شوهر هایشان پرتقال پوست می کندند و روی خیارهایشان نمک می پاشیدند .

من ، دور ترین جای خانه را برای بودن انتخای میکردم و با خودم حرف می زدم اما دایی ها ، کله ی کچل شان را نوازش می کردند و از اوضاع داخلی و خارجی صحبت می‌کردند


پسرهای جوان قش قش میخندیدند و دختر ها ریز ریز پچ میکردند اما من پای حرف های دلم نشسته بودم و به عقلم می‌گفتم یاری اش کند .

و همیشه منی بودم که در جمع بودم و در جمع نبودم 


اینکه آدم صبح ها به زمین و زمان ایراد بگیرد و فحش بدهد و به این و آن بابت زود بیدار شدن غر بزند یا اینکه همان اول صبح از اوضاع بد زندگی بگوید که هنر نکرده !

اگر هنر دارد ، با آواز یاکریم ها و طلوع خورشید و جنب جوش مردم کیف کند و از داغی دلپذیر چای حرف بزند . 




* لطفا وقتی کسی جواب حرفهای بی معنی تان ( مان ) را نمی دهد ، به پای جواب نداشتنش نگذارید (یم) . مطمئنا شعورش رسیده که برای چیزهای پیش پا افتاده ، بحث نکند !

 

* لطفا وقتی به مهمانی می روید(یم) ، مراقب بچه هایتان (مان) باشید (یم). خانه ی مردم ، مهد کودک نیست !!

 

* لطفا فکر نکنید(یم) که غرور جذاب است . غرور ، یکی از بزرگترین اشکال بیشعوری است !

 

+ :)

 



 گفت دوست دارد برود زیر آن درخت ( اسمش را گفته بود ها ! اما یادم نمی آید ) بنشیند و بزند زیر آواز .

 گفتم  می برمش

 گفت دلش می خواهد مثل بقیه ، درخیابان های خیس شهر ، وقتی باران می بارد ، گشت و گذار کند و از کنار جوان های عاشق بگذرد .

 گفتم چشم . 

 گفت دوست دارد آنقدر فال بردارد تا بالاخره به جواب مورد علاقه اش برسد

 گفتم حتما !

 گفت دوس دارد برود روی پشت بام و ریز ریز شعر بخواند .

 گفت دوست دارد به آسمان آبی زلال خیره شود و به این فکر کند که از زمین به آسمان ، باران می بارد .

 گفتم برایش میسر می کنم تمامشان را

 لبخندش را از روی لب هایش پر داد . به آقا فریدون که داشت 500 تومان از مشتری اش بیشتر پول می گرفت خیره شد و گفت  ما مرغ عشقیم ها !  حواست هست ؟ 

به ارزن های نصفه و نیمه خیره شدم و گفتم میدانم .



***


+ سه تا از قانونای زندگیتون رو بگین :)

 



همیشه دوست داشتم از آن آدمهایی باشم که قلمبه سلمبه حرف می زنند  .‌از آنهایی که خوب بلدند شق و‌رق بایستند و نگاهشان نافذ باشد .
از بچگی دوست داشتم بلد باشم سوتی ندهم ، تپق نزنم و سخنرانی خیره کننده داشته باشم
اما نشد‌. نمی شود . چون من برای نمک پرانی های جذاب و ساده بودنم به دنیا آمده ام
چون من ساده می پوشم و‌ ساده حرف میزنم وساده نگاه  میکنم ‌
چون رسم زندگی من ، سوتی دادن است !!
اما هر چه که باشم خودم هستم و لبخندم طبیعی است
خیلی وقت است که دوست دارم خودم باشم .


در حالی که در اتاق ، روی زمین دراز کشیده بودم و مگسی که روی سقف ، کنار آن ترک بزرگ نشسته بود ، ذهنم را درگیر کرده بود ، سمانه وارد اتاق شد .


موهایش را مامان برایش خرگوشی بسته بود و لکه ی آبگوشتی که برای ناهار خورده بودیم ، روی پیراهنش خود نمایی میکرد .

سریع آمد و کنارم نشست . سرش را جلو آورد . موهایش ، صورتم را قلقلک دادند . با خنده سر جایم نشستم و گفتم : باز اومدی خاله بازی کنیم ؟؟!!


شانه بالا انداخت . دفترش را نشانم داد و گفت : نه امیرمهدی خان ! میخوام واست انشامو بخونم

بعد ، از روی دست خط خرچنگ قورباغه ای اش شروع کرد به خواندن و من بی توجه به نقاشی های کودکانه ی دور متن ، به حرف هایش گوش دادم :

 

 

(( وقتی مامان به گلهای داخل راه پله آب نمی دهد یعنی یک غم بزرگ ، در  گلویش گیر کرده و سرفه هایش ، دامن    گیر گلها شده اند . 


وقتی بابا ، برخلاف همیشه _ که موقع دیدن سریال  می گوید: چی شد؟ _ در سکوت کامل  به حاشیه ی تلویزیون خیره میشود ، یعنی فریاد درونی اش ، وادار به سکوتش کرده .


وقتی محمدحسین ، به چای سرد شده اش اعتراض نمی کند ، یعنی  حس  ناخوبی(!) روی شانه های بزرگش   سنگینی  میکند .


 زمانی که هانیه ، پوست پرتقال را تکه تکه میکند و بدون پلک زدن ، به چاقویش خیره می شود ، یعنی یک نفر ، حسابی حالش را گرفته .


وقتی خانم جان ، موهای ترنم را نمی بافد ، وقتی حسن آقا نان داغ نمی خرد ، وقتی خاله نسرین یادش می رود   عینکش را از چشمش بر دارد و وقتی عمو بیژن ماشینش را تمیز نمی کند ، یعنی یک نیتی افتاده وسط سفره   ی زندگی شان و دارد آرام آرام ، غمگین شان می کند . 


  اما در پس تمام اینها ، آدمی هست به نام امیرمهدی که هیچ وقت هیچ وقت غمگین نمی شود . او همیشه صبح ها    سر به سر من می گذارد ، در چای بابا ، نمک می ریزد ، گلهای روی راه پله را چابه جا میکند و برایم از آن بستنی   عروسکی های خوشمزه می خرد .  ))

 

دفترش را محکم بست و گفت : خوب نوشتم ؟

جوابش را ندادم ، سرش را جلو آورد تا در صورتم دقیق شود .

دوباره پرسید : آهای ! میگم خوب نوشتم ؟؟

دفترش را از دستش بیرون کشیدم و گفتم : آره . عالی بود ! فقط یه چیزی رو جا انداختی .

با تعجب گفت : چی رو ؟

خودکاری را از بین کاغذ پاره های وسط اتاق بیرون آوردم و بدون حرف ، در انتهای متنش نوشتم .

با هیجان پرسید : داری چی مینویسی ؟

 

متنی که نوشته بودم را خواندم . فکر کنم اولین باری بود که آنها را می شنید .

 

***

 

+ به نظرتون اون متن چی بود ؟

+ کمی طولانی شد . کمی !! 

 



اولش دوست داشت زیاد حرف بزند

بعد یاد گرفت درست حرف بزند

سپس فهمید کم حرف بزند

آن وقت یاد گرفت درست و کم حرف بزند

بعد از آن آموخت بیشتر سکوت کند 

و جای تمام این ها فهمید باید بنویسد

پس او نوشت و نوشت و نوشت

و او همچنان می نویسد و می نویسد و می نویسد

و او قطعا خواهد نوشت و خواهد نوشت و خواهد نوشت !



***  



+ یک نفر ( شاید هم چند نفر ) می گفت ( می گفتند ) وبلاگ نویس ها آدم هایی دروغین اند .

+ همان یک نفر ( شاید هم چند نفر ) می گفت ( می گفتند ) هر چیزی را به وبلاگ ترجیح می دهد( می دهند ) .


 



این روزها آدم ها به خاطر گوشه گیری هایشان سرزنش می شوند .

بابت کم حرف بودن هایشان کنایه می شنوند و برای متفکر بودنشان بی محلی می بینند .


پس باید به تمام آدمها گفت :

 

میدانم سفر های دسته جمعی دل نشین اند ، میدانم خندیدن ها و شوخی کردن های بین راه  حسابی می چسبند ، میدانم اسم فامیل بازی کردن ها بسیار لذت بخش اند


من خودم هم این کارها را دوست دارم ولی نه به اندازه ی تنهایی سفر کردن .

 نه به اندازه ی تنهایی آش دوغ محلی خوردن  آن هم در راه گیلان ، نه به اندازه ی تنهایی راه رفتن در مسیر گِل آلود جنگل .



 

من از خوبی مهمانی ها آگاهم .

 میدانم چقدر تخمه شکستن های فامیلی دلنشین اند ، میدانم شنیدن خاطره های خاله زینب مفرح است . 

من  از خوبی دید و بازدید و ارتباط فامیلی آگاهم اما باور کنید ذهنم حوصله ی شنیدن حرف های زیاد را ندارد ، 

من از بحث هایی که به دانش و تفکرم چیزی اضافه نمی کنند بیزارم .

 

 من در میان جمع ، در دنج ترین نقطه می نشینم و در ذهنم آنقدر بلند بلند فکر میکنم که میترسم شما صدایم را بشنوید.

 

 

راستش را بخواهید ، من هم مثل شما ساعت ها پشت تلفن حرف زدن و خندیدن و لطیفه گفتن را می شناسم .

 من هم مثل شما از قشنگی کار های گروهی آگاهم اما واقعا دوستشان ندارم .

 من حوصله ی تلفنی حرف زدن را ندارم ، من می توانم کارگروهی کنم اما هیچوقت از آن لذت آنچنانی نمی برم .

 

کاش بدانید ذهن من با خلوت کردن و کار های مفهومی انس بیشتری میگیرد تا با سرو صدا و شروع کردن صحبت .


"پس مراعات حالم را بکنید"

و مطمئن باشید نه ترسو ام ، نه بی شهامت . من هم مثل شما آدمم . همین !



***



- پیشنهاد می کنم یک روز کامل ( یا حداقل چند ساعت ) چشم های خود را ببندید و زندگی بدون چشم را تجربه کنید .


 

 

 

 

 

 

 



همیشه میگویند آرزوهایتان را یک جا بنویسید تا سال های بعد ، بروید و بخوانیدشان و بخندید به آن آرزوهایی که خاطره شده اند .

 

بچه تر که بودم ، آرزویم این بود که بابا بزرگ از سفر برگردد ، مامان در راه رسیدن به خانه ، درحالی که گوجه سبز های داخل پلاستیک را حمل میکند ، دوتا بستنی کیم هم بخرد .

 

آرزو میکردم شاهین فردا مدرسه نیاید تا راحت تر روی میز بنشینم .آن روز ها بزرگ ترین دغدغه و آرزویم ، بیست شدن کارنامه ی نیم وجبی ام بود 

همان کارنامه ای که حالا حتی در خاطراتم هم نقش پررنگی ندارد .

 

اکنون که بزرگ تر شده ام ، آرزوهایم هم قد کشیده اند .

آرزوهایی پخته تر ، سرسنگین تر و مقاوم تر شده اند . 

حالا آرزویم سلامتی  آن عزیز دل  بعد از ان بیماری است . حالا آرزو میکنم میلاد ، یک عروسی خوب بر پا کند و دخترک ، زیر تمام 

عاشقانه ها نزند .

 آرزوی این سالهای من ، رفع آن مشکل مالی بزرگ ، درست شدن آن درگیری خانوادگی و کلی چیز های دیگری است که فقط آدم بزرگ های هم سن من می فهمند .

 

اما آرزوهای من هرچقدر هم که بزرگ باشند  ، هر چقدر هم که سنشان از من بیشتر باشد ، من یک خدای مهربان دارم که اگر صلاح باشد ، تمام شان را نصیبم میکند و می گوید : 


"وَقَالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ"

 

 

***

 

+ این شب ها برای هم دعا کنیم .


+ لطفا اگر روزه نمی گیرید ، اگر روزه گرفتن تان دلیل قابل قبولی هم دارد ، جلوی چشم کسانی که حسابی تشنه شان شده ، 

آن آب سرد را _ که روی دیواره ی لیوانش بخار نشسته _ نوش جان نکنید . با تشکر :)



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دیگ آبگرم ؛ دیگ بخار دغدغه های یک مادر ارزان کالا سه ساله وبلاگ لینک سیتی beautilife سخن بزرگان سالن های زیبایی پرشیا انجام پروژه برنامه نویسی با متلب MATLAB جي کيو خبر youmovies