روبه روی پنجره ایستاده بودیم .او یک آهنگ را زمزمه می کرد و من زل زده بودم به کبوتر روی درختگفت : هی ! نمیای بریم پیش بچه ها ! دارن پانتومیم اجرا میکنن
آرام گفتم : نه
اَه غلیظی را به زبان آورد و گفت : خیلی رو مخی ! هیچیت به آدم نرفته !
و بعد از اتاق بیرون رفت
و من ماندم و کبوتری که روی درخت نشسته بود .
از مجموعه: خاطرات کبوتری که روزی آدم بود !!
درباره این سایت