در حالی که در اتاق ، روی زمین دراز کشیده بودم و مگسی که روی سقف ، کنار آن ترک بزرگ نشسته بود ، ذهنم را درگیر کرده بود ، سمانه وارد اتاق شد .


موهایش را مامان برایش خرگوشی بسته بود و لکه ی آبگوشتی که برای ناهار خورده بودیم ، روی پیراهنش خود نمایی میکرد .

سریع آمد و کنارم نشست . سرش را جلو آورد . موهایش ، صورتم را قلقلک دادند . با خنده سر جایم نشستم و گفتم : باز اومدی خاله بازی کنیم ؟؟!!


شانه بالا انداخت . دفترش را نشانم داد و گفت : نه امیرمهدی خان ! میخوام واست انشامو بخونم

بعد ، از روی دست خط خرچنگ قورباغه ای اش شروع کرد به خواندن و من بی توجه به نقاشی های کودکانه ی دور متن ، به حرف هایش گوش دادم :

 

 

(( وقتی مامان به گلهای داخل راه پله آب نمی دهد یعنی یک غم بزرگ ، در  گلویش گیر کرده و سرفه هایش ، دامن    گیر گلها شده اند . 


وقتی بابا ، برخلاف همیشه _ که موقع دیدن سریال  می گوید: چی شد؟ _ در سکوت کامل  به حاشیه ی تلویزیون خیره میشود ، یعنی فریاد درونی اش ، وادار به سکوتش کرده .


وقتی محمدحسین ، به چای سرد شده اش اعتراض نمی کند ، یعنی  حس  ناخوبی(!) روی شانه های بزرگش   سنگینی  میکند .


 زمانی که هانیه ، پوست پرتقال را تکه تکه میکند و بدون پلک زدن ، به چاقویش خیره می شود ، یعنی یک نفر ، حسابی حالش را گرفته .


وقتی خانم جان ، موهای ترنم را نمی بافد ، وقتی حسن آقا نان داغ نمی خرد ، وقتی خاله نسرین یادش می رود   عینکش را از چشمش بر دارد و وقتی عمو بیژن ماشینش را تمیز نمی کند ، یعنی یک نیتی افتاده وسط سفره   ی زندگی شان و دارد آرام آرام ، غمگین شان می کند . 


  اما در پس تمام اینها ، آدمی هست به نام امیرمهدی که هیچ وقت هیچ وقت غمگین نمی شود . او همیشه صبح ها    سر به سر من می گذارد ، در چای بابا ، نمک می ریزد ، گلهای روی راه پله را چابه جا میکند و برایم از آن بستنی   عروسکی های خوشمزه می خرد .  ))

 

دفترش را محکم بست و گفت : خوب نوشتم ؟

جوابش را ندادم ، سرش را جلو آورد تا در صورتم دقیق شود .

دوباره پرسید : آهای ! میگم خوب نوشتم ؟؟

دفترش را از دستش بیرون کشیدم و گفتم : آره . عالی بود ! فقط یه چیزی رو جا انداختی .

با تعجب گفت : چی رو ؟

خودکاری را از بین کاغذ پاره های وسط اتاق بیرون آوردم و بدون حرف ، در انتهای متنش نوشتم .

با هیجان پرسید : داری چی مینویسی ؟

 

متنی که نوشته بودم را خواندم . فکر کنم اولین باری بود که آنها را می شنید .

 

***

 

+ به نظرتون اون متن چی بود ؟

+ کمی طولانی شد . کمی !! 

 



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عشقولوژی وبلاگ شخصی من تجارت الکترونیک Electronic Commerce Fitines company noxa چهارده معصوم کتابخانه عمومی شهید اشرفی اصفهانی کبود راهنگ طراحی سایت برتر - طراح اول اعصاب نوشت استخدام راننده در الوپیک