همین چند وقت پیش بود . داشت ظرف ها را یکی یکی بدون دستکش زیر آب سرد ، می شست 
هی خواستم بلند شوم و به او بگویم : دستکش دستت نمیکنی ، نکن  ولی ظرفها را بیخیال شو !!
اما گفتم نه ! مرغ اویک پا دارد !
پس سر جایم نشستم و تلویزیون را روشن کردم .




صدای آب دیگر شنیده نشد . حواسم در جا رفت به سمتش .
آرام از آشپزخانه خارج شد . دستش را با دامنش پاک کرد و ‌آرام رفت سمت بخاری گوشه  ی خانه.


 دست هایش را روی بخاری گرفت . بعد زیر لب زمزمه کرد : الحمد لله رب العالمین

دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم .
برگشتم سمتش و گفتم : حاج خانم ! دست هایتان از سرما بی حس و قرمز شده اند ! خدارا هم شکر میکنید ؟!؟!



یک لبخند نرم زد و‌گفت : اول اینکه این قرمزی و بی حس شدن دستم ، نتیجه ی خواسته ی خودم است ! چرا همه چیز را گردن خدا می اندازی !
و دوم اینکه خدا را شاکرم که هنوز دست هایم حس دارند و می‌توانند گرما و سرما را تشخیص دهند


 .
حمد من برای این بخاری بود که می‌تواند دستم را گرم کند
حمد من برای این نفسی بود که می آید و می رود .
حمد من برای تمام چیزهایی بود که خدا به من داده تا با آنها ، بندگی اش را کنم 




سکوت کردم 
راست می‌گفت .‌‌حاج خانم همیشه راست می‌گفت ‌.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انواع تجهیزات و روش های اندازه گیری و ابزار دقیق چای گرم zzpop Mike عصردانلود Michelle فروشگاه تنور سنتی جاوید